سقای آب و ادب (سیدمهدی شجاعی)

Screenshot 2023-12-21 230413
کتابخانه شهید احمد

سقای آب و ادب (سیدمهدی شجاعی)

“سقای آب و ادب” به قلم “سید مهدی شجاعی” روایتی است از وفاداری و شخصیت بزرگ مردی که نام او در فرهنگ شیعه و اسلام با برادری و پشتیبانی از حق تا آخرین لحظه ای که جان در بدن داشت گره خورده است. داستانی از دلاوری ابوالفضل عباس(ع) که یار و یاور امام حسین(ع)، علمدار لشکر حق و “سقای آب و ادب” بود.
در مدح و ستایش شخصیت بلند ایشان و ایضا در توصیف واقعه ی عظیم عاشورا، کتاب های زیادی نوشته شده اما “سید مهدی شجاعی” نویسنده ی خوش قلمی که آثار او همواره توجه مخاطبین را جلب کرده، این بار نیز اثری متفاوت در ژانر داستانی خلق کرده که هم منطقا و هم احساسا این واقعه و نقش حضرت عباس(ع) را در آن به تصویر کشیده است.
“سقای آب و ادب” روایتی است در ده فصل که هر کدام، قسمتی از شخصیت عباس بن علی را در ارتباط با حضرت علی(ع)، حضرت فاطمه(س)، حضرت ام البنین(س)، امام حسین(ع)، حضرت زینب(س)و حضرت سکینه(س) به تصویر می کشد. هر کدام از این نام ها، عنوانی است بر فصل های “سقای آب و ادب” که در کنار آن ها سه فصل دیگر با نام های عباس مواسات، عباس ادب و عباس فرشتگان نیز به رشته ی تحریر درآمده است. “سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ذوق هنری شخص نویسنده و از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.​

نظر (2)

  1. کاربر سایت

    سلام،
    واقعاً این کتاب از منظر ادبی بی نظیره…
    جنس حماسی و ادب حضرت قمر بنی هاشم رو واقعاً زیبا به تصویر می‌کشه

  2. کاربر سایت

    این کتاب فوق العاده است :
    (در صفین، نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه دوست رها شد و خود را به عرصه نبرد رساند. جز علی، هیچکس، نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمی‌دانست که این نوجوان نقاب بر چهره کیست. آنان که از چشم، سن و سال را می‌سنجیدند، گفتند که بین دوازده تا چهارده سال. آنان که از هیکل و جثه، پی به سن و سال می‌بردند، گفتند که حدود هفده سال. آنان که از چستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس می‌زدند، گفتند: قریب بیست سال.

    آن نوجوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار، به دور میدان چرخ می‌خورد و مبارز می‌طلبید. چستی و چالاکی نوجوان، حکمی می کرد و شهامت و صلابتش، حکمی دیگر. چرخش تند و تیز شمشیر در دستهایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر.
    و این بود که هیچکس از جبهه مخالف، پا پیش نمی‌گذاشت. معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.
    ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار می‌دانند، دون شان من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانه‌ام را می‌فرستم تا سرش را برایت بیاورد. جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد. دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیدا کند، جنازه‌اش در کنار جنازه برادر قرار گرفت.
    و جوان سوم و چهارم و پنجم …
    در جبهه دوست، لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی اوج می‌گرفت و در جبهه دشمن، سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگین تر می‌شد. و وقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.
    و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش می‌کنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ می‌نشانم.
    و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند. دست سوار اما انگاره تازه، گرم شده بود چون شیری که روباه را به بازی می‌گیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی، سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.
    وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هر چه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد و آنچنانکه حتی هیچکس جرات جمع کردن جنازه‌های آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
    و نوجوان، فاتح و شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره‌اش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این، عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهره‌اش نروییده است.)

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید